هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

هامان هستی مامان

به نام مهربانترین

ماه من غصه چرا؟ آسمان را بنگر، که هنوز،بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست ماه من، دل به غم دادن و از یأس سخن ها گفتن کار آنهایی نیست که خدا رادارند ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات ...
29 خرداد 1390

به نام مهربانترین

ماه من غصه چرا؟ آسمان را بنگر، که هنوز،بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می خندد یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان نه شکست و نه گرفت بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست ماه من، دل به غم دادن و از یأس سخن ها گفتن کار آنهایی نیست که خدا رادارند ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات از لب پنجره عشق، ز...
29 خرداد 1390

همسر عزیزم

  و چه آغاز دل انگیزی                          آن زمان که به تو پیوستم وهمان پیوستگی                        معنی زندگیم شد وچه زیبا دیدم                    که به تو محتاجم    دوستت دارم روزت مبارک حامد عزیزم ...
25 خرداد 1390

همسر عزیزم

و چه آغاز دل انگیزی آن زمان که به تو پیوستم وهمان پیوستگی معنی زندگیم شد وچه زیبا دیدم که به تو محتاجم دوستت دارم روزت مبارک حامد عزیزم ...
25 خرداد 1390

برای پدر عزیزم

  می خواهم برای او بنویسم ،برای او که سالهاست زیر این تازیانه های زندگی سر خم نیاورده است ،و سینه سپر کرده در مقابل این طوفانهای سهمگین سرنوشت. او تا آخرین قطره های سرخ زندگیش را به پای نهال های عشقش میریزد تا این نهال ها به دژ های فولادی ای تبدیل شوند و همانند او سربلند از این آزمون الهی بیرون بیایند . از او می نویسم که ماهها و سالهاست دوری را برای آسایش خانواده خود بدون هیچ انتظار و توقعی تحمل میکند. از او مینویسم که تنها بدون هیچ همدم و همیاری به جنگ این زندگی بیرحم می رود و گلهای بهاری را در دل این زندگی می سازد . آری از او مینویسم که دل نگران و با اضطراب شدید شب ، سر را بر روی زمین میگذارد ...
25 خرداد 1390

برای پدر عزیزم

می خواهم برای او بنویسم ،برای او که سالهاست زیر این تازیانه های زندگی سر خم نیاورده است ،و سینه سپر کرده در مقابل این طوفانهای سهمگین سرنوشت. او تا آخرین قطره های سرخ زندگیش را به پای نهال های عشقش میریزد تا این نهال ها به دژ های فولادی ای تبدیل شوند و همانند او سربلند از این آزمون الهی بیرون بیایند . از او می نویسم که ماهها و سالهاست دوری را برای آسایش خانواده خود بدون هیچ انتظار و توقعی تحمل میکند. از او مینویسم که تنها بدون هیچ همدم و همیاری به جنگ این زندگی بیرحم می رود و گلهای بهاری را در دل این زندگی می سازد . آری از او مینویسم که دل نگران و با اضطراب شدید شب ، سر را بر روی زمین میگذارد و با کول...
25 خرداد 1390

پدرم، دوستت دارم

  شاید این تنها جمله‌ای باشد که بتوان با آن از تو قدرشناسی کرد، اما نه، خوبی و صفای وجود تو در هیچ واژگانی نمی‌گنجد. نگاهم را دریاب، نگاهی سرشار از عشق، می خواهم دستهای پینه بسته ات را بوسه باران کنم و فریاد بزنم که تمام زیبایی های دنیا را با یک نگاه خسته ات عوض نخواهم کرد پدر .. ...
24 خرداد 1390

پدرم، دوستت دارم

شاید این تنها جمله‌ای باشد که بتوان با آن از تو قدرشناسی کرد، اما نه، خوبی و صفای وجود تو در هیچ واژگانی نمی‌گنجد. نگاهم را دریاب، نگاهی سرشار از عشق، می خواهم دستهای پینه بسته ات را بوسه باران کنم و فریاد بزنم که تمام زیبایی های دنیا را با یک نگاه خسته ات عوض نخواهم کرد پدر .. ...
24 خرداد 1390

پدرخوبم

هرغروب که هامان ،منتظر شنید‌ن صد‌ای زنگ خانه است تا پد‌رش از راه برسد‌، خاطرات کود‌کی‌ام که لبریز از مهربانی‌هایت است، پیش چشمانم رژه می‌روند‌. د‌ر آن لحظه‌‌ها د‌لم می‌خواهد‌ زمان به عقب برگرد‌د‌ و من همان د‌ختر کوچولویی شوم که غروب‌ها کنار پنجره به انتظار می‌نشست تا پد‌رش با غروب به خانه بیاید‌، اگر چه خسته، اما با یک د‌نیا اشتیاق! یاد‌ش بخیر، چه روزهای شیرینی را سپری کرد‌یم، خانه‌مان همیشه با چراغ مهربانی پد‌ر و ماد‌ر روشن بود‌ ـ مثل خیلی از خانه‌های د‌یگر ـ گرمای خانه ما د‌ست&...
24 خرداد 1390

پدرخوبم

هرغروب که هامان ،منتظر شنید‌ن صد‌ای زنگ خانه است تا پد‌رش از راه برسد‌، خاطرات کود‌کی‌ام که لبریز از مهربانی‌هایت است، پیش چشمانم رژه می‌روند‌. د‌ر آن لحظه‌‌ها د‌لم می‌خواهد‌ زمان به عقب برگرد‌د‌ و من همان د‌ختر کوچولویی شوم که غروب‌ها کنار پنجره به انتظار می‌نشست تا پد‌رش با غروب به خانه بیاید‌، اگر چه خسته، اما با یک د‌نیا اشتیاق! یاد‌ش بخیر، چه روزهای شیرینی را سپری کرد‌یم، خانه‌مان همیشه با چراغ مهربانی پد‌ر و ماد‌ر روشن بود‌ ـ مثل خیلی از خانه‌های د‌یگر ـ گرمای خانه ما د‌ست&...
24 خرداد 1390